و داستان عرشیا ادامه دارد:
در ادامه داستان اون مشتری که هفده هزار تومن پولمون رو بالا کشیده بود و یه قلپ آب هم روش، به اونجا رسیدیم که من با یه آی دی دخترونه رفتم و شماره موبایلش رو ازش گرفتم. هر بار که بهش زنگ میزدم یا میگفت که تا نیم ساعت دیگه میام یا خودش گوشی رو بر میداشت و میگفت که آقا اشتباه گرفتید. خلاصه به انحاء مختلف میخواست که منو بپیچونه. تا این که به فکر افتادم از صدای یک دختر کمک بگیرم. در میان بهت و حیرت دخترهای زیادی ابراز تمایل به همکاری کردند که تعداد زیادی از اونا هم از سن شیطنتشون گذشته بود اما من باز تصمیم داشتم که این راه رو به عنوان آخرین تیر استفاده کنم. میدونستم که صدای منو شناخته این بود که به محمدرضا گفتم یه زنگی بهش بزنه و اصلاً هم انعطاف نشون نده. اونم زنگ زد. آقا عرشیا شروع کردن به گفتن اینکه آره من برام این اتفاق افتاد و این جا نبودم و اون جا بودم و از این حرفا که من از اون دور شروع کردم به بد و بیراه گفتن که آقای عرشیا خان شما که جلوی من بابات زنگ زد، بهش گفتی که آقا اشتباه گرفتی، حالا جلوی قاضی و معلق بازی؟ بدو بیا که کار میکشه به جریان خشتک و از این حرفا. به هر حال مشاهده شد که ایشون دو ساعت بعد با یه جعبه شیرینی اومدن و شروع کردن به آسمون ریسمون بافتن که من دامغان بودم و از این حکایات. البته نمیدونست که من همون دخترهام که در حین دامغان بودن ایشون باهاش قرار گذاشتم تو تهرون.
باری… پول رو داد و غائله داشت ختم میشد که یهو پرسید. راستی بچهها شما این جا تو اکباتان مژگان میشناسید؟ ما که داشتیم منفجر میشدیم به اتفاق گفتیم نــــــــــــــــــــــــه ! چطور مگه؟
گفت آخه من با یکی چت کردم و باهام قرار گذاشته اما من سر قرارش نرفتم. اما یه روسری آبی کمرنگ با یه کیف آبی کمرنگ داره. خیلی هم خوشگله.
گفتیم تو که میگی سر قرار نرفتی پس از کجا میدونی خوشگله؟
گفت یه بار پنج دقیقه دیدمش. عجله داشت زود رفت.
جلالخالق… درسته که من اون مشخصات رو بهش داده بودم (فکر کنم آبی کمرنگ رنگ ساله نه؟) ولی این جریان قرار چی بود والله من یادم نمیاد رفته باشم سر همچین قراری. تازه خوشگل هم بوده باشم که اصلاً یادم نمیاد.
به هر حال ادامه داد که آره من به دختره گفتم که من به خاطر تو از اختیاریه اومدم اینجا (ارواح شیکمش) اون به من جواب داد که بابا این قدر کلاس اختیاریه واسه من نذار که دوست پسر قبلیم از آلمان میاومد منو میدید (جواب رو حال کردین چی گفتم؟) بعدشم من فکر کردم که خالی میبنده که میگه کلی پسر هر روز دنبالم هستن از بس که من خوشگلم اما خودم که دیدمش باورم شد که قیافهاش خداست ( هاها منو میگهها)
به هر حال این ماجرا با نشستن عرشیا پشت یه کامپیوتر و چند تا آف لاین عاشقانه واسه مژگان (یعنی من) تموم شد اما من هنوز موندم که این جریان خوشگل بودن من از چه قراره. نکنه دخترم خودم خبر ندارم؟
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.