دیروز روز خوبی بود واسه من. اونم از این نظر که تونستم بعد از دو ماه باهاش حرف بزنم. حرف زدن براش خیلی سخت بود. یکی از دنده هاش رو عمل کرده. بین هر جمله یه نفس عمیق میکشید و دوباره ادامه میداد. هر چی هم بهش میگفتم که بابا حرف زدن زیاد برات ضرر داره، گوش نمیکرد و میگفت که یه عالمه منتظر بوده تا حرف بزنه. کلی هم گریه کرد. نوشتههای اون روزایی رو که بیهوش بود و من براش نوشته بودم رو میخوند. بعدش هم صفحه نظرخواهی رو میخوند و گریه میکرد. هنوز اجازه پرواز بهش ندادن. اما به محض این که بتونه، از اتریش میره آلمان و از اون جا هم یه سر میاد ایران. فعلاً که منتظرم ببینم چی پیش میاد.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.