ظرفای یه هفته مونده بود توی ظرفشویی. ماهیتابهها و دیگها رو و بشقابها رو که شستم، رسیدم به قاشقها و چنگالها. قاشق چنگالها، اولش که اومدن تو این خونه، شبیه هم بودن. اما تو این چند سال، چند تاییشون اشتباهی رفتن تو سطل آشغال. چند تا شونم تو کوه و جنگل و دریا گم شدن. چند دست مختلف ازشون تو خونه پیدا میشه. اولش همه با هم جور بودن. حالا باید بگردم تا جفت هر کدومشون رو پیدا کنم. اولش اون قدر شفاف بودن که میشد توی گودیشون یا روی برجستگیشون، کاریکاتور خودت رو ببینی. اما حالا خط خطی و کدر شدن. فقط میشه فهمید که رو به نور وایسادن یا پشت به اون. اما چیزی که مهمه اینه که با یه جفت از ناجورهاش هم میشه غذا خورد. بعضی وقتها اگه مجبور باشی، میتونی حتی از دو تا چنگال هم برای غذا خوردن استفاده کنی. حتی میتونی با یه قاشق یا یه چنگال تنها هم غذا خورد. لیوانها هم دست کمی از اینا ندارن. اگه پنج- شیش تا مهمون واست بیاد و بخوای برای همشون چایی بیاری، اون وقته که تفاوتشون توی سینی، بیشتر به نظر میرسه. تنها چیزی که تغییر نکرده بود، قهوهخوریهام بود که اونم دیشب ناقص شد. یه فنجونش شکست. حالا فکر میکنم نعلبکیش خیلی تنهاست. تنها راهشم اینه که نعلبکیش رو بشکونم. آخه خیلی مسخرهست که توی یه لیوان قهوه بریزی و بذاریش توی فنجون ظریف قهوهخوری.
شاید همشون رو ریختم دور. باید یه دست تازه از همه چیز واسه خونه جور کنم.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.