هر وقتی دیدین که صدا از بچه در نمیاد، بدونین که حتماً داره یه کار خلافی میکنه.
حالا چی شد که این حرف رو زدم. یاد یه خاطره افتادم از دوران دبیرستان. سال چهارم دبیرستان که بودیم (سال ۷۰) یه بخاری نفتی تو کلاسمون بود که طبعاً بهترین سوژه برای پیاده کردن انواع و اقسام آزمایشهای هسته ای و میکروبی بود. روزی نبود که ۴-۵ تا آمپول آب مقطر و پنیسلین توش نندازیم و سر و صدا ایجاد نکنیم. هر روز هم به این اختراعات و اکتشافات اضافه میشد. یه روز یکی کشف میکرد آب مقطر دو سره هم تو بازار هست و بیشتر سر و صدا میکنه. روز بعد یکی میاومد و میگفت که اگه توی پنیسلین با سرنگ آب تزریق کنیم و بندازیمش توی بخاری هم سر و صداش بیشتره و هم بوی گندی راه میندازه. خلاصه هر روز یه جور سیستم پیاده میشد. تا این که یکی یه بمب هسته ای رو کرد. اون موقع یه درسی داشتیم به نام آموزش نظامی. به خاطر جوی که در زمان جنگ و در سالهای بعد از اتمام اون بود، همه ما اجبار داشتیم که این درس رو بگذرونیم. این برنامه از اول راهنمایی تا سال آخر دبیرستان یعنی به مدت ۷ سال ادامه داشت. به هر حال در یکی از دورهها که اردویی خارج شهر بود، یکی از بچهها یه مقدار خیلی کمی تی.ان.تی بلند کرده بود. در آخرین عملیات، بچههای جان بر کف کلاس ما اون رو انداختن توی بخاری که البته با یه چاشنی همراه بود که نمیدونم با چه کوفتی درستش کرده بودن. بعد از چند لحظه دیدیم که بخاری با یه صدایی بسیار دلپذیر منفجر شد. بهتره بگم جر خورد. دیوارههای بخاری مثل پوست موز پاره شد. انگار بخاری رو شکل گل شیپوری از هم وا کرده باشن. خلاصه انفجار همانا و فرستادن همه مون توی حیاط پر از برف همان. وقتی که شامل عفو رهبری دبیرستان شدیم و گذاشتن که برگردیم سر کلاسمون تا ماهها از این انفجارها خبری نبود. مسؤولان مدرسه میدیدن که ماشالله انگار ما رو خوب تنبیه کردن. دیگه بخاری کلاس واسه خودش مسؤول داره و هر روز یه نفر ازش مواظبت میکنه. خلاصه هممون شده بودیم فرشته و ناظمهای دبیرستان به کارآمد بودن تنبیه افتخار میکردند. اما پشت صحنه چه خبر بود. یه روزی یکی از بچهها رفت و از دفتر مدرسه یه انبردستی گرفت که مثلاً میخ نیمکتهامون رو ردیف کنیم باهاش. بعدشم رفت و پرههای چرخ موتورسیکلت سرایدار مدرسه رو باهاش برید. اون پرهها رو تمیز شستیم و دیگه از اون به بعد هر روز نوبت یه نفر بود که چند کیلو سیبزمینی بخره. اون پرهها شدن سیخ و بخاری شد تنور و خلاصه ضیافت هر روز به راه بود جاتون خالی. تو حالت عادی کسی لب به سیبزمینی پخته نمیزدها اما توی کلاس همه براش سر و دست میشکوندن. خلاصه تا یکی دو ماه این سور ادامه داشت تا این که بازم یکی از ناظمها جریان رو فهمید و تازه به دستش اومد که بعله اون تنبیه چه اثرات مثبتی در روان بچههای کلاسمون به جا گذاشته.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.