پریشب هم یکی از آشنایان رفت ایتالیا. این جور که داره پیش میره احتمالاً کشور خالی میشه از جوون. خیلی از مردم به هر دری میزنن تا از ایران برن. اونها هم که نمیرن، اون قدر درگیر مسائل زندگی شدن و اون قدر دست و پاشون گیره کار و زن و بچه شده که نمیتونن برن. اینجا که زندگی میکنی بعضی وقتها فشار اون قدر زیاد میشه که تنها راه باقیمونده فریاد کشیدنه. بلکه یه کم خالی بشی. چند روز پیش، با تافته صحبت میکردم. بهم گفت که تو سر یه سری مسائل خیلی حساسی. بهش گفتم که هر آدمی ظرفیتش محدوده. وقتی میرسی به یه سنی که فکر میکنی نصف عمرت رفته، اون هم نیمه مفیدش و هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده که احساس آرامش کنی، منفجر میشی. واسه همینه که وقتی میبینم یه کسی اومده بالای سر پلاستیک آشغال در خونمون و داره به خاطره یه تیکه پلاستیک زیر و و روش میکنه، احساس میکنم که داره به شخصیت من توهین میکنه. واسه همین ناراحت میشم. یا وقتی میبینم که از زمین و زمان گدا میباره تو خیابون، یا این که مجبورم بعد از کلاس زبان دقیقاً یک ساعت منتظر ماشین وایسم تا یه ساعت هم تو ترافیک باشم و برسم خونه، فکر میکنم تقصیر من چیه که باید تو یه مکان اشتباه یا یه زمان اشتباه به دنیا بیام؟
آره این ملت علاوه بر مشکلات روزمره تحت فشارهای این جوری هم هستن. فشارهایی که خردشون میکنه و هیچ تقصیری هم در ایجادشون نداشتن. چرا که هیچکس سر جای خودش نیست. افراد اشتباهی، شغلهای اشتباهی، زمان اشتباهی، مکان اشتباهی، تحصیلات اشتباهی، ازدواجهای اشتباهی و هزار و یه چیز اشتباهی دیگه داره ماها رو فرسوده میکنه. اینه که همه میخوان فرار کنن. حتی اگه دوست داشته باشی ادامه تحصیل بدی باید هزار بار دو دو تا بکنی. نه این که اون ور دنیا همه چیز سر جاش باشه. اما شاید چیزهایی که دقیقاً سر جاشون قرار دارن از این ور بیشتره. آره این جوره. کارت معافیت من هم از خدمت سربازی خلاصه به دستم رسید. دو سال دوندگی الان نتیجه داد. حالا دیگه فکر نمیکنم یه جا زندونی هستم. تو اولین موقعیت مناسبی که برام ایجاد بشه از اینجا میرم. شاید تو ۳۰ سال دوم زندگیم -اگه زنده بمونم- بتونم یه کم رنگ آرامش رو ببینم.
سه سال گذشته. موقعیت جور نشد یا داشتی خودت رو سیاه میکردی؟
نیما: همون اولین فرصت هنوز پیش نیومده.