میگن خدا گلهای خوب رو زودتر میچینه. نمیدونم باید ناراحت باشم که راحت شد… یا نه؟ بیتفاوت که اصلاً!
اسمش شراره بود. یکی بود از صدها دوستی که تو اینترنت پیدا کرده بودم. مال زمان قبل از وبلاگ. توی آلمان زندگی میکرد. دختر خوبی بود. شاید بهتره بگم ماه بود. مهربون و دوستداشتنی و خوشگل. گاهی با هم چت صوتی میکردیم. آخراش تلفنی گپ میزدیم. قدیمیهای این جا میدونن. گاهی مینوشتم دربارهش. وبلاگم رو میخوند اون هم خیلی خندهدار. لهجه فارسیش عجیب بود و یه جورایی دلنشین. دورگه بود. پدرش ایرونی بود و مادرش ایتالیایی. یه جورایی خیلی دوسش داشتم. وقتی بهم گفت که تومور داره خیلی ناراحت شدم. رفت و عمل کرد و سالم بیرون اومد از زیرش. چند ماه بعد تصادف کرد و رفت تو کما… بازم به هوش اومد. تا این که اتفاق بعدی دیگه آتیش به جونش زد. اسمش هم از آتیش بود اما خودش نه. سرطان امانش رو برید. بهم نگفت هیچی. فقط غیب شد. تلفنهاش رو جواب نمیداد. میدونستم یه اتفاقی افتاده اما این که چی بوده برام سؤال بود. خواهرش میخوند این جا رو اما حرفی نمیزد. فقط دوبار برام نظر گذاشت. یه بارش رو با اسم ناآشنا و یه قصه نوشت از کسی که سرطان گرفته و نمیخواد دوستش بفهمه. یه بارش رو هم تو نظرخواهی قبلی که غیرمستقیم خبر از مرگش داد. دلم گرفت. بگم اشک تو چشمام اومد راستشو گفتم. حیف بود. خیلی! معمولاً این جور وقتا نمیتونم زیاد حرف بزنم یا بنویسم. نتیجهش میشه این دری وریها. شاید هم نوشتنش اصلاً کار درستی نباشه. شاید هم باشه. به هر حال این جا جایی بود که تا وقتی که میتونست میخوندش. شهرزاد، شیوا و مارتین عزیز گلی رو از دست دادین که هیچ وقت جاش پر نمیشه. منو تو غم خودتون شریک بدونین و…
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.