بچرخی توی ۳۶۰ت بیمحابا یا آنکه توی فرندفید وقتت را بگذرانی به خواندن گفتوگوهای بدون ته و خودت را لایک کنی یا نه. توی توییترت بنویسی که مزخرفی یا مزخرف بود یا مزخرف شد. همه جا را بکاوی توی گودرت یا مثلاً واکوپایت که ببینی کسی برنامه جدیدی را امتحان کرده یا نه. میخواهی بروی لغتهای چند صدتایی را که گوشه کتابها یا دفترچهها یادداشت کردهای، فیشنویسی کنی بلکه فرو برود توی مخت. پنج تا ایستک خوردهای. انار، گلابی، گلابی، گلابی، هلو. این ترتیب اگر مقدمه فلسفه زندگیات نباشد، به درد لای جرز دیوار هم نمیخورد. اولش سخت است مثل خوردن انار، خیلی راحتش میشود آبلمبو کردن که آنهم ممکن است وسط کار تلنگش در برود و بپاچد روی لباست. میدانی؟ فکر میکنم که این بپاچد خیلی مفهومی عمیقتری باید داشته باشد نسبت به برادر شدارش. تکرار سهگانه گلابی توی مخت آنچنان انعکاس پیدا میکند که انگار داری به خودت توی آینه فحش میدهی. فحش که نه مسخره میکنی خودت را. آخرش هم مثل هلو باید باشد. راحت. خلاص.
همه اینکارها را میکنی بلکه برود از ذهنت بیرون. از بالای سرت آن ابرها و بالونهای افکار پلید پرتاب بشود به ناکجا. میشود آیا؟
بیخیال…
برادر من. دوست عزیزم. سرور گرامی. به استحضار میرسانم که خیلی چیزها یعنی پشم. در بهترین حالت هم میتوانی آنرا با چند من کشک معاوضه کنی. پایاپای.
نازک… نارنجی. کلفت… قهوهای. مثل الاکلنگ است. ترکیبش با لبانت بازی میکند. تقصیری ندارد. یعنی فیالواقع طاقتش را ندارد. آدم نمیداند خوشحال باشد یا ناراحت؟ خوشحالیش به خاطر کمطاقتیاش است. نمیتواند دوریات را تحمل کند. الحمدالله. شکر. خوشخیالیها… اینها همهاش از خودخواهی آدمهاست. خودخواه است که نمیخواهد تحمل کند. خودخواهی که میخواهی بماند.
برادر جان همه ما از یک خمیرهایم دیگر… گه.
گلابی یا هلو… به هر حال ایستک رو هستم!
یاد خودکشی افتادیم با اینکه کلی حال کردم! ناهماهنگی افعالم را بیخیال، قلمت قلبم را قلقلک داده. موفق باشی…
خوبی؟ مثل این که باز غمنامه نوشتن و گله از زندگانی و خستهام و نمیتونم و نمیخوام و به جهنم نوشتن مد شده… بیخیال برادر، آدم نگرانت میشه میاد این چیزا رو میخونه…
پ.ن: انقدر خنگم که حالیم نیست اگه خوب بودی این چیزا رو اینجا نمینوشتی ولی نه، واقعاً خوبی؟
نیما: خوبم. میخواستم غر بزنم که زدم.
بعد ژوله و رها و بقیهی آدمای شاخص چلچ شما هم مرحوم شدی دیگه؟
اونجا چه خبره؟
دل من که فقط به مطالب یک در میون میراسدلله و افشین صادقی خوشه الان و البته سروش روحبخش که سر جمع چار صفحه هم نمیشه.
نیما: اندکی صبر…
بهارنو و ورود به چهار سالگی
نخستین روز مرداد ماه سال ۸۴ بود که بهارنو متولد شد. … و اینک سه سال از حیات آن میگذرد.
بهارنو به من فرصتی داد تا افکار و اندیشهها و دغدغههایم را ثبت کنم و همچنین این فرصت را ایجاد کرد تا با دوستانی خوب و همدل آشنا شوم و از ارتباط با آنان بهرهمند شوم.
در این مدت گر چه نه در حد شکوفاترین وجه، بلکه به قدر همت و وسع ناچیز خود حضوری مجازی را تجربه کردم و از این بابت از خدای منان شاکرم.
وبلاگ بهارنو ؛ در کنار وبلاگ مردم داری که بیشتر به ارتباطات اجتماعی و روابط عمومی میپردازد و وبلاگ مخابرات و خصوصیسازی که به اخبار و گزارشها و مقالههای پیرامون خصوصیسازی مخابرات میپردازد، توانست به حیات خود ادامه دهد، اما در ادامه راه به هدایتها و رهنمودهای عزیزان خواننده مشتاق و نیازمندم.
در اینجا لازم میدانم از همه دوستانی که به هر نحو مرا همراهی کردند سپاسگزاری کرده و برای آنان از خدای توانا و مهربان آرزوی موفقیت و سلامت کنم.
سلام نیما جان
این فیلمی که تو پست قبلی گفتی از کجا میشه گیر آورد؟
نیما: من خونه دوستان دیدمش اما هم باید توی بازار سیدی فروشی زیرزمینی باشه هم میتونی از اینترنت دانلودش کنی.
نمنه؟!! Ca va bien؟
نیما: اونوقت تو احیاناً همکلاسی من نبودی توی بیان سلیس؟
ان عزیزم، ان قربونت برم، ما هم مثله خودت انیم دیگه :))
سلام نیما خان والا یکم به حرفاتون فکرکردم دوباره خوندم! نمیدونم! چی بگم، شما مثلا الگوی وبلاگنویسی من یا شاید دیگران باشید اینجا هم خب هر جور راحتی ولی یادم باشه من هم یه روز شاکی بشم بگم این چه زندگیه و این صوبتا، خدایش دیگه، حرفام بچگانه بود؟! خدایش دیگه، نه خدایش دیگه