فعلاً از هر کاری بهتر مشغول شدن است. آدم دلش را خوش میکند به یک برنامه هر روزه. که هر صبح را چشم بردارد و بچپد توی چهاردیواری که اسمش را گذاشتهاند حمام و دوش بگیرد و ریشش را بتراشد و یک لیوان چای دور تند تیبگ انگلیسی که مزه ادوکلن دمکرده جلویش شهد است بزند بالا یا آنکه مثل بقیه برود یک هاتشاکلت از استارباکس بگیرد و با عجله برود به سمت آندرگراند یا همان متروی خودمان.
بعد هم یک عالمه آدم میبیند توی واگنها که بیشترشان سرشان را گرم کردهاند به خواندن روزنامه یا کتاب یا هر چیزی که دم دستشان باشد. یک ربع بعد جای همیشگی کار مگر آنکه قرار باشد برود برای فیلمبرداری یک جای دیگر شهر که نقشهاش را از گوگلمپ قبلتر پرینت گرفتهاند و ساعت و فهرست همکاران را چسباندهاند بهش. این روزها همه چیز همینطور در هم اما منظم است.
عصرها گاهی میرود واپیانو و گاهی هم قدم میزند توی یکی از خیابانهای شلوغ و مردم را نگاه میکند.
این آدم شروع کرده به خواندن کتاب البته از نوع الکترونیکیاش که گاهی وقتها تا ۳ صبح بیدار نگهش میدارد و کمک میکند به بایگانی کردن خاطراتش.
این دو روز گذشته آنقدر فشرده بود که سرش چسبیده بود به تهش. ای کاش آخر هفتهها هم همینطور باشد. این آدم دیروز باید میرفت برای گریم و بعد هم عکاسی. گریمور یا به قول اینها میکآپ آرتیست فون را به شیوه نقاشی دیواری با قلمو چنان روی صورتش کشید که تا شب سرش از بوی مزخرفش درد میکرد. عکاس اما یک پسر سیاهپوست بامزه بود که کمی هم پایش میلنگید و آهنگهای خوبی هم پخش میکرد. امروز اما یک ماراتن واقعی بود برای ضبط. این برنامه معمولاً استودیوی خاصی ندارد و هر بار توی یک کافیشاپ، بار یا پاب ضبط میشود و از ویژگیهای ناجورش هم این است که باید همه چیز را جلوی دوربین از حفظ گفت بدون آنکه دستگاه اُتوکیو وجود داشته باشد. این یعنی اتکا بر مغزی که این روزها بدجوری گوزیده و توی این هوا نم پس نمیدهد حتی.
با همه این حرفها این آدم هزار بار دیگر هم اگر اجازه داشته باشد برای تصمیم، باز هم همین کار را میکند که دارد میکند.
آواز عاشقانهی ما در گلو شکست
.
.
.
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
!
!
!