مشتی عباس جلوی خانه ما یک دکه میوهفروشی داشت. سی سال پیش. وقتی که من چهار پنج سال بیشتر نداشتم، بساطش پر بود از میوهای که برایم طعمی بهشتی داشت. سال ۱۳۵۶ بود که یک سکه که اصلاً یادم نیست چقدر بود، به او میدادم و او هم یک دانه از آن موزهای درشت را جدا میکرد و میداد دستم. چه میدانستم که چند سال آنورتر دیگر رنگ این میوه را نخواهم دید. ملاقات بعدی من با موز وقتی بود که کلاس پنجم ابتدایی بودم و مادر و پدرم از سوریه آمدند و برایم ده کیلو موز آوردند. و البته این وصال چند هفته بیشتر دوام نیاورد. تا وقتی که دبیرستانی شدیم و واردات موز دوباره به ایران آزاد شد.
بچه بودم و مثل همسنهایم شلوغ و احتمالاً باید به اقتضای سنم از در و دیوار بالا میرفتم. چندان بدن قویای نداشتم. فاویسم نفسم را گرفته بود. دو بار خونم را عوض کرده بودند.
مادربزرگم از مکه برگشته بود و خانهاش شلوغ بود و من بچههای دیگر فامیل بازی میکردیم که پایم به پرده کنار در گیر کرد و زمین خوردم و دست راستم شکست. همان دستی که تازه شش ماه بود از گچ خارج شده بود. دوباره داستان بیمارستان و گچ و خارش پوست و دست وبال گردن، آن هم به چندین برابر جرم قبلی، آغاز شد. من بودم و تخت و بیمارستان و پدرم و مادری که به نوبت بالای سرم بودند. پسربچه تخت کناری هم که دستش شکسته بود، یک جعبه موسیقی داشت. جعبهای که دلم را برده بود. یک چیزی شبیه به جعبههای انگشتری و حلقه، اما فلزی و به شکل قلب. درش را که باز میکردی آهنگ میزد. خاطرخواهش شده بودم. آنقدری که پدرم مجبور شد من را تنها بگذارد و از بیمارستان بزند بیرون بلکه بتواند برایم یکی از آنها را پیدا کند.
در آن اتاق اما تخت سومی هم بود. یک جوان که بعداً فهمیدم در خیابان تیر خورده است و پلیسی کنار تختش روی یک صندلی نشسته بود. پلیس از نزدیک زیاد دیده بودم. تمام شعرهای کودکانه پلیسها را هم حفظ بودم. اما این اولین بار بود که پلیسی را با یک هفتتیر واقعی از نزدیک میدیدم. و قاعدتاً باید چشمهایم چند برابر اندازه عادیش گشاد شده باشد که او را متوجه من کرد. این بود که از من پرسید:
– حالت خوبه پسر؟
کلهام را تکان دادم و گفتم: آره. منم از اینا دارم.
– از کدوما؟
– از این تفنگا. تو خونه یه دونه از اینا دارم.
– آره؟ پسر منم یکی از اینا داره.
– نه مال من واقعیه. صدا هم میده. ازش دود هم درمیاد.
– ازش دود میاد؟
– آره…
و بعد اضافه کردم: داییم از سربازی برام آورده.
انگار که ضامن فنر را آزاد کرده باشم. جلدی پرید و کنارم نشست.
– داییت سربازه؟
– آره. کچله. شما چرا مو دارین؟ مگه شما سرباز نیستین؟
– چرا اما ما فرق داریم با اونها. داییت الان خونه هست؟
– نه الان نیست. نمیدونم الان کجاست.
– این تفنگه که داییت آورده چه شکلیه؟
– سیاهه. بعدش مثل اینه. وسطش که تیر میذاری میچرخه. از اینا داره وسطش. میچرخه.
داشتم برای خودم و بقیه دردسر درست میکردم. بدون آن که بدانم اوضاع کشور چطور است و سربازها فرار میکنند و سربازی که از سربازی فرار کند و تفنگش را هم با خودش بیاورد، چه بلایی سرش میآید.
اوضاع داشت هر لحظه بدتر میشد که پدرم رسید. البته دست خالی. هیچ جعبه موسیقیای هم همراهش نبود. و طفلک حالا باید تمام خرابکاریهای من را هم جمع و جور میکرد. زمان زیادی طول کشید تا بتواند به پلیس ثابت کند، آن تفنگی که داییم از سربازی به عنوان سوغاتی برایم آورده، چیزی نیست جز یک تفنگ ترقهای که ترقههای حلقوی میخورد و هر کدامش که میترکید از لوله دود هم بیرون میداد. و یکی از معدود سرگرمیهای محبوب من این بود که با آن به سمت زنبورهای بساط مشتی عباس شلیک کنم تا دود گیجشان کند و من به زعم خودم آنها را بکشم. و البته من مطمئن بودم که تفنگ من واقعی است. دقیقاً عین همانی که به کمر آن پلیس بسته شده بود.
با این اوصاف خیلی از دیوار راست بالا میرفتیا 🙂 دیدن قیافهی اون پلیس خیلی دیدنی بوده احتمالا توی اون لحظهای که برق از سهفازش میپره :دی
از معدود نوشتههایی بود که باعث شد تا تهش رو بخونم…!
شیوهی نگارش فوقالعاده خوب بود…
نمیدونم چرا انتظار داشتم ته نوشته معلوم شه که واقعاً اون تفنگه واقعی بوده و راست راستکی!!
هرچند، اگر دقیقتر نگاه کنیم، یه جورایی واقعی بود! نگاه تو در اون زمان مهمه، نه نگاه من در این زمان!!!
واقعا یعنی تا این حد؟
به هوش سرشار خودم تو بچگیهام افتخار میکنم. فکرهایی میکردم که ده سال بعد فهمیدم انیشتن تو سن بالا به اینها فکر میکرد.
سلام خیلی نوشتت قشنگ بود. در کل خیلی شانس آوردی که وقتی بابات داشت صحبت میکرد اون موقع ضایعش نکردی 🙂