چرا نمینویسم؟ چرا؟ راستش را بخواهی گاهی هوس میکنم روزمرههایم را باز هم بنویسم. به هزار و یک علت امکانش نیست. دستم به نوشتن میرود اما دلم نه. فرق دارد این دو تا. نگرانم از چیزی که بنویسم و دل یک عده را خون کنم و دل یک عده دیگر را شاد. خب میتوانم بنشینم اینجا و بنویسم که مثلاً هفته گذشته فیلم مرد آهنی دو را دیدم توی سینمایی که هر کدام از صندلیهایش یک مبل قابل تنظیم بودند یا آن که رفتم و برای اولین بار کارائوکه را تجربه کردم. آن وقت شما بیایی و بگویی که خوشی زده است زیر دلش را. میتوانم بگویم که دلم برای فلانی تنگ شده و هوایش را کردهام و آن یکی بیاید بگوید منظورش با که بود و سرک بکشد توی انواع و اقسام پروفایلها؟ میتوانم بیایم از کارم بنویسم که چه کردم و چه کردیم و چه میکنیم. خب که چه؟ حاصلش را که میشود با یک کلیک دید.
میدانی این روزها حریم خصوصی ما زیادی عمومی شده است. عرصه عمومی هم برای تنگی دل، زیادی گشاد است. نمیشود هر چیزی را سفره کرد و ریخت بیرون. دارم سعی میکنم انبارشان کنم. احتکارش کنم. امیدوارم حداقل نگندد. خدا را چه دیدی. شاید یک روز هم مثل اجناس دیگر ارزش افزوده پیدا کرد. گرچه متاع دل را به این سادگی نمیشود فروخت. خریدارش پیدا نمیشود. پیدا بشود بزخری میکند. من هم که قرار نیست آتش به انبار و اموالم بکشم و دلم را بسوزانم. این است که مینشینم و روی بازیهای فرسایشی کلیک میکنم و رکورد میزنم و گوشههای دهانم را به سمت گوشهایم میکشم که کمی شکل لبخند بشود. میخندم و قهقهه میزنم تا دوروبریهایم لااقل نگرانم نشوند.
این است دیگر. حال این روزهای ما. سراغمان هم بیایید. نرم و آهسته بیایید یا سخت و دواندوان انکار میکنیم. زیر همه چیز میزنیم. حس و حال توضیح دادنش نیست. همین.
قبول دارم و درک میکنم مخصوصا ناهمگونی سایز حریمهای خصوصی، عرصهی عمومی و دل رو. خیلی دوست داشتم اینجاش رو. اینی که الآن میگم راجع به خودمه: یه مشکلی دارم اونم اینه از هر وقتی یادمه یه چیزایی برای خودم مینوشتم و این نوشتن همیشه حالم رو بهتر میکرده. اما یکی دو سال میشه که که به دلایل مختلف که خیلیاشون مشابه چیزاییه که گفتی، آروم آروم دیگه ننوشتم و اوضاع هی بد شد. آخرش به این نتیجه رسیدم کسی که مینویسه تحت هر شرایطی قلمش رو نگه داره دستش خیلی بهتره چون کم کم میگذاریش زمین و معلوم نیست کی بشه که دوباره برش داری. کسی که عادت به نوشتن داره تو نوشتههاش فکر میکنه، راه پیدا میکنه خودش رو میشناسه و … اما وقتی نمینویسه انگار که فلجه انگاری چیزی سر جاش نیست. یا حداقل برای من اینطور بود. ضمن این که نمیشه به جای همه فکر کرد، نمیشه انتظار داشت همه حالا نمیگم درست، مثلا مطابق با استاندارد ذهن ما بر خورد کنن. من فکر کردم کسی که بخواد عجیب فکر کنه و غیرمعقول برداشت کنه حتا وقتی نمینویسم هم یه راهی برا این کارش پیدا میکنه. پس بیخیالش!
ولی همچنان به نوشتن ادامه بده.
میخوامت نیما و به نوشتن ادامه بده. ما هم دپرسیم بقیه میگن چی شده مثل همین الان ولی امید داریم با دوستامون راحتیم.
درود نیما جان.
الان داشتم «خواب بزرگ» رو میخوندم. اینکه خیلی از ما جایی هستیم (یا نیستیم)، شروعش با معرفیهای تو بوده. یادمه خوشحال بودیم. ما و تو از اتفاقی که در حال رخ دادن بود. چیزیه که نمیشه انکار کرد. گرچه میدونم اوضاع این روزهایمان چه جوره. همه به یاد روزهای گذشته یا آینده میافتیم گاهی وقتا. همیشه برات آرزوی شادی دارم هر جا که هستی.
درود بر نیمای عزیز.
نیما جان بنویس، تجربیات شما برای ما جالبه.
همه همین طورین ولی به روی خودشون نمیارن!
۱- خود این مطلب البته بسیار مفید بود برای بنده.
۲- یک عاملش هم البته همین توییتر و فرندفید و اینهاست فکر کنم.
زندگی قشنگهها! نیما اکبرپور افسرده ندیده بودیم، که دیدیم!!!
«عرصه عمومی هم برای تنگی دل، زیادی گشاد است».
سلام آقا نیما
این جملهتون رو خیلی دوست دارم.
حال ما هم خوب است اما تو باور مکن.
خوبه که من شما رو در توئیتر دنبال میکنم. بنابراین مثل بقیه دوستانِ مشتاق، دچار دلتنگی مفرط نشدم.
خوش خرامان میروی
این یه مورد آخر رو ندا خوب اومد ۴۰چراغ!
برای من که یه دانشجوی کامپیوترم یه الگو هستی.
و خیلی انرژی از نوشتههات میگیرم.
پس بیهوده نیستن.
سلام
آقا نیما شما اسوه ما هستین. من میخوام بزرگ که شدم مثل شما شم. دیگه من رو ناامید نکنین!!
هر روز میام به وبتون سر میزنم. هر وقت آپ نشده دلم میگیره!
میدونین چند نفر دوست دارن جای شما باشن. شما برای من از وقتی توی ۴۰چراغ بودین یک نمومنه کامل موفقیت بودین!!
نیما: ندا جان ممنونم از لطفت. شرمنده میکنی. به هر حال من هم آدمم با همه نقاط ضعفی که میتونم داشته باشم. خیلی ممنون از این همه انرژی که بهم دادی.
سلام
حالا که شما اینقدر با کمالاتین، میخواستم ازتون یک خواهشی بکنم.
میشه لطفاً در این باره که چی شد چلچراغ رو رها کردین و اومدین آمریکا تو بیبیسی مشغول به کار شدین، مطلب بنویسین؟
البته منم خیلی دوست دارم که یک وقتی بتونم تو بیبیسی
کار کنم!
نیما: من قبلاً تو وبلاگ همه چیز رو توضیح دادم. توی صفحه درباره من که لینکش این بالا هست هم توضیحاتی هست. اما بیبیسی توی لندن هست نه آمریکا ندا جان 🙂
لطفا بنویس. لطفا!
این جوری که خیلی نگران شدیم! حالا تو هر طور میخواهی بخند!
(یک بلاگر هشت ساله از تهران)
فکر میکنم این روزها همهمان پر از گفتنیهای نگفته هستیم!
سلام نیما جان
میدونی برام دعا کن از این ایران برم …